سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

از میان قاب عینکم به چشم هایش در پشت شیشه های عینکش نگاه می کنم. غمی را در صدایش احساس می کنم و بعدتر می بینم که این غم در چشمانش هم دیده می شود و من تازه می فهمم که چرا احساس می کردم که او با دیگران فرق دارد. عادت نداشتم از این حرف ها بزنم ولی این روزها احساس می کنم که باید بگویم این جملات را، تا عادی شود برای همه و با خودم کلنجار می روم و با لبخند می گویم: "حیف نیست که فقط یک بچه می خواین؟ تک فرزندی مضرات زیادی داره ها!" همین می شود که در چشمانم نگاه می کند و با لحنی غمگین ولی محکم، بی آنکه حس ترحم برانگیزد، می گوید: "دو ماه پیش همسرم را از دست دادم." یک لحظه تنم می لرزد. نمی دانم از گفتن جمله ام پشیمان باشم یا نه. دلم می خواهد برایش بسوزد ولی او محکم تر از آن می نماید که ترحم کسی را برانگیزد و من نمی دانم با این صدای غمگین و چهره ای که انگار مدت هاست با خنده بیگانه شده، چه کنم.

امتحان

*****

دستم را زده ام زیر چانه ام و در افکار خودم غرقم که صدای او به یکباره تارهای عنکبوتی خیالات واهی ام را می درد و می پرسد: "تو چه فکری هستی؟"
می گویم: "تو فکر همون که جریانش را برات گفتم."
می پرسد: "ناراحتش هستی؟"
می گویم: "بیشتر دارم فکر می کنم که چطور می تونه تحمل کنه. آخه خیلی جوونه، بچه اش هم سه سال بیشتر نداره."
بی خیال می گوید: "حتما می تونه تحمل کنه."می گویم: "تو که زن نیستی، شاید حس اونو درک نکنی. من می فهمم. خیلی سخته، خیلی!"
می گوید: "زن نیستم ولی می دونم که اون توان تحمل این سختی رو داره."
برزخی می شوم از این بی خیالی اش: "تو از کجا می دونی؟ اصلا مگه اونو می شناسی؟"
می گوید: "نمی شناسم ولی می دونم که خدا هیچ کس رو بیشتر از طاقتش امتحان نمی کنه. اگه اون این طور داره امتحان می ده حتما طاقتش رو هم داره."
دوباره دستم را می زنم زیر چانه ام و می گویم: "ولی اگر من جای او بودم نمی توانستم تحمل کنم."
نمی گذارد دوباره در خیالات بروم، آب پاکی را روی دستم می ریزد و می گوید: "خب برای همین هم هست که جای او نیستی دیگه. گفتم که خدا هر کس رو به قدر طاقتش امتحان می کنه."
می گویم: "پس من اصلا نباید از این امتحان ها بشم. چون اصلا طاقت این چیزا رو ندارم."
می گوید: "بیخود راجع به طاقت خودت نظر نده. خدا می دونه که هر کس چقدر توان داره. تو هم بیشتر از اون که فکرش رو می کنی، تحمل داری. مطمئن باش!"
دوباره دستم را زیر چانه ام می زنم و این بار به آدم های دور و برم،  امتحانات زندگیشان و طاقت هایشان فکر می کنم.