سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رفته­ایم از اینترنت شعرهای کودکانه پیدا کرده­ایم. می­دانیم که این روزها هر چه ببیند و بشنود، سرمایه­اش می­شود تا آخر عمر، بلکه هم دورتر و دیرتر.

شعرها را نوشته­ایم در یک دفتر کوچک تا دم دست باشد. چراغ­ها را خاموش می­کنیم. من، علی را می­اندازم روی پا و همسر شعر می­خواند و گاهی من می­خوانم و او ضرب می­گیرد روی پاهای کوچولو و لُخت علی. وقتی کم می­آوریم، سری به ذخیره­ی شعری ذهن­مان می­زنیم و هر چه را بلدیم از این در و آن در می­خوانیم. معمولاً هم بیشتر از دو بیت از هر شعری را در خاطر نداریم و همه­اش همان را تکرار می­کنیم. یک چیزهایی هم از خودمان سر هم می­کنیم و می­چسبانیم تهش و وسطش غش غش می­خندیم به این همه نبوغ و استعداد کشف نشده.

پلک­های هردویمان سنگین می­شود و کله­هایمان روی گردن تلو تلو می­خورد و علی هم­چنان با چشم­های باز دارد ما را نگاه می­کند و آرام پستانک می­خورد.