دختر کوچولو توی کریرش خوابیده بود و آرام پستانکش را میمکید. از دلم گذشت: "عجب پدر و مادری! خوش به حال خودم که به علی پستانک ندادم."
اگر یادم میآمد که نباید کسی را سرزنش کنم وگرنه خودم هم گرفتار میشوم، شاید همانجا استغفار میکردم. ولی یادم نیامد و استغفار هم نکردم.
حالا این روزها خیلیها مرا میبینند و در دلشان میگویند: "عجب مادری!"، خیلیها هم به زبان میآورند.
و من فقط لبخند میزنم و میگویم: "خُب بعضی بچهها این طوری هستند دیگر!" و به یاد دختر کوچولویی میافتم که در کریرش خوابیده بود و آرام پستانکش را میمکید.