سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختر کوچولو توی کریرش خوابیده بود و آرام پستانکش را می­مکید. از دلم گذشت: "عجب پدر و مادری! خوش به حال خودم که به علی پستانک ندادم."

اگر یادم می­آمد که نباید کسی را سرزنش کنم وگرنه خودم هم گرفتار می­شوم، شاید همان­جا استغفار می­کردم. ولی یادم نیامد و استغفار هم نکردم.

حالا این روزها خیلی­ها مرا می­بینند و در دلشان می­گویند: "عجب مادری!"، خیلی­ها هم به زبان می­آورند.

و من فقط لبخند می­زنم و می­گویم: "خُب بعضی بچه­ها این طوری هستند دیگر!" و به یاد دختر کوچولویی می­افتم که در کریرش خوابیده بود و آرام پستانکش را می­مکید.