سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روی شیشه عینکم یک لایه گرد گچ نشسته است. سال سوم دبیرستان است و دارم انتگرال دوگانه حساب می­کنم.

شیشه عینکم خیس شده است. توی صف مینی بوس­های خط تجریش- دانشگاه ایستاده­ام و چترم را هم خانه جا گذاشته­ام.

باز هم شیشه عینکم خیس است. در دلم می­خوانم: "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل­ها".

روی شیشه عینکم قطره­های روغن چسبیده. دارم فکر می­کنم که برای پختن قیمه، اول لپه را باید بریزم یا آب را.

و این روزها روی شیشه عینکم پر است از جای انگشت­های کوچولو. یک جفت چشم سیاه و براق دارد به من می­خندد.