وقتی پسر کوچولو طبق معمول انگشتت را می گیرد و در دهان می برد تا با لثه اش به آن گاز بزند و دست تو ناگهان به یک چیز سفت و تیز برخورد می کند، و وقتی دقت می کنی دو تا دندان سفید را می بینی که دارند از میان لثه های صورتی سرک می کشند، خیلی ذوق زده می شوی ولی ناگهان احساس پیر شدن می کنی. ولی نه پیر شدن خودت حتی که پیر شدن همین پسر کوچولویی که این همه داری برایش زحمت می کشی. وقتی دوباره برمی گردد به همان جا که از آن آمده بود و چقدر دلت می خواهد این سیر پر ثمر باشد. آنوقت دعا می کنی: اللهم عجل لولیک الفرج و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه.