بسم الله الرحمن الرحیم
خیال می کنم که نکند مرا فراموش کرده باشی، نکند آنقدرها صبور نبوده ام و آنگونه که می پسندی، نقشم را ایفا نکرده باشم و حالا گفته باشی که ذَرهُم...
و من از این می ترسیدم و می ترسم. یکدفعه احساس می کنم که دلم می خواهد خودم را در بغل تو بیندازم و از این شناختی که از تو در قلبم دارم به خودت پناه بیاورم. من از تو به کجا و آغوش که می گریزم؟ در 20 سالگی این قدر محافظه کار نبودم که امروز در آستانه دهه سوم زندگی ام، گوشه گوشه قلبم را به اجاره سرخ و سفید و زردهای زندگی تنگ و کوچکم درآورده ام و می خواهم در مقابل چون تویی بایستم و خودت می دانی که چه می شود اگر موری در مقابل شاهی قدعلم کند و من به قواره همان مورچه هم چیزی از خود ندارم و فقط اسباب خنده افلاک نشینانت را فراهم می کنم.
بعد به یاد آن چشم های زیبا و نافذ می افتم که در 30 سالگی نمی توانست در خانه ای بزرگ زندگی کند و ساده باشد و در 50 سالگی روی یک تکه گلیم هم سر می کرد. و به یاد همه آنها می افتم که 50 ساله و 60 ساله اند و آینه های جیبی 30 سالگیشان را که حتی نمی توانست کل صورتشان را نشان دهد، تبدیل به آینه های قدی قاب طلایی کرده اند تا خود را بهتر ببینند و شیفته خود شوند و آن چشم ها آنقدر در این راه 30 تا 50 آینه شکستند که به کل غافل شدند که چه نوری در عمقشان می درخشد و همین شد که این همه عاشق و شیفته پیدا کردند. آینه شکستند تا خود آینه تو باشند.
و من در کجای این مسیر قرار گرفته ام. می ترسم یادم برود آمدنم بهر شکستن بود و نه ساختن. آنوقت است که خودم را در آغوش خودت می اندازم مثل کودکی که از تنبیه مادر فرار می کند و دیری نمی پاید که دوباره به آغوش خودش پناه می آورد.
من همان کودکم، هنوز هم همان کودک 5-6 ساله ام، و همان نوجوان 15 ساله و...