سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

مثل خیلی های دیگر ما هم دوست داریم یک روز از هفته، از صبح برویم خانه مامان، پسرکمان بازی کند و ما هم به مامان کمک کنیم، خانه اش را تمیز کنیم، با هم حرف بزنیم از همه چیزهای روزمره، از خودمان و یا گوش بدهیم به حرفهای مامان. شب هم همسر بیایند دنبالمان، شامی بزنیم و برویم خانه تخت بخوابیم.

آخر هفته ها برویم خانه مادرهمسر، از صبح، در حیاط پسرکمان را بدوانیم، غذاهای خوشمزه بخوریم، با مادرهمسرمان هم کلام شویم، برویم خانه عزیز، برویم کنار رودخانه و پسرکمان سنگ پرت کند در آب، برویم پیاده روی.

ولی می دانیم که این رویاها شاید هیچ وقت محقق نشوند. و ما هیچ ناراحت نیستیم. گاهی یادمان می افتد و دلمان می خواهد، ولی خیلی زود فراموش می کنیم.

ما حاضر نیستیم همه این ها را داشته باشیم ولی هر شب زمستان پسرکمان تا صبح از سرفه و خس خس سینه خوابش نبرد و مدام اسپری مصرف کند،

ما حاضر نیستیم همه این ها را داشته باشیم ولی نتوانیم آنطور که می پسندیم زندگی کنیم و مرتب در زندگیمان دخالت بشود و دلسرد شویم،

ما حاضر نیستیم همه این ها را داشته باشیم ولی نتوانیم آنطور که آموخته ایم فرزندانمان را تربیت کنیم،

ما حاضر نیستیم همه این ها را داشته باشیم ولی از هر صحنه ای که در خیابان به چشم خودمان و پسرکمان می خورد تا مغز استخوانمان بسوزد و هر روز نگران باشیم که این بچه وقتی بزرگ تر شود دیگر نمی توانیم جلوی چشمانش را بگیریم.

آنروزها که نوجوان بودیم، همیشه از یک زندگی روتین و روزمره فراری بودیم، دلمان می خواست زندگیمان متفاوت باشد، چریکی باشد، انقلابی باشد، خاص باشد، زندگی داشته باشیم که به خاطر ارزشها از خیلی از راحتی ها بگذریم، دغدغه داشته باشیم، دغدغه دین، دغدغه انقلاب، اسلام، مسلمین...

و خدا این ها را می دانست....

الحمدلله.