رفتهایم از اینترنت شعرهای کودکانه پیدا کردهایم. میدانیم که این روزها هر چه ببیند و بشنود، سرمایهاش میشود تا آخر عمر، بلکه هم دورتر و دیرتر.
شعرها را نوشتهایم در یک دفتر کوچک تا دم دست باشد. چراغها را خاموش میکنیم. من، علی را میاندازم روی پا و همسر شعر میخواند و گاهی من میخوانم و او ضرب میگیرد روی پاهای کوچولو و لُخت علی. وقتی کم میآوریم، سری به ذخیرهی شعری ذهنمان میزنیم و هر چه را بلدیم از این در و آن در میخوانیم. معمولاً هم بیشتر از دو بیت از هر شعری را در خاطر نداریم و همهاش همان را تکرار میکنیم. یک چیزهایی هم از خودمان سر هم میکنیم و میچسبانیم تهش و وسطش غش غش میخندیم به این همه نبوغ و استعداد کشف نشده.
پلکهای هردویمان سنگین میشود و کلههایمان روی گردن تلو تلو میخورد و علی همچنان با چشمهای باز دارد ما را نگاه میکند و آرام پستانک میخورد.