روی شیشه عینکم یک لایه گرد گچ نشسته است. سال سوم دبیرستان است و دارم انتگرال دوگانه حساب میکنم.
شیشه عینکم خیس شده است. توی صف مینی بوسهای خط تجریش- دانشگاه ایستادهام و چترم را هم خانه جا گذاشتهام.
باز هم شیشه عینکم خیس است. در دلم میخوانم: "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها".
روی شیشه عینکم قطرههای روغن چسبیده. دارم فکر میکنم که برای پختن قیمه، اول لپه را باید بریزم یا آب را.
و این روزها روی شیشه عینکم پر است از جای انگشتهای کوچولو. یک جفت چشم سیاه و براق دارد به من میخندد.
دختر کوچولو توی کریرش خوابیده بود و آرام پستانکش را میمکید. از دلم گذشت: "عجب پدر و مادری! خوش به حال خودم که به علی پستانک ندادم."
اگر یادم میآمد که نباید کسی را سرزنش کنم وگرنه خودم هم گرفتار میشوم، شاید همانجا استغفار میکردم. ولی یادم نیامد و استغفار هم نکردم.
حالا این روزها خیلیها مرا میبینند و در دلشان میگویند: "عجب مادری!"، خیلیها هم به زبان میآورند.
و من فقط لبخند میزنم و میگویم: "خُب بعضی بچهها این طوری هستند دیگر!" و به یاد دختر کوچولویی میافتم که در کریرش خوابیده بود و آرام پستانکش را میمکید.