سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روی شیشه عینکم یک لایه گرد گچ نشسته است. سال سوم دبیرستان است و دارم انتگرال دوگانه حساب می­کنم.

شیشه عینکم خیس شده است. توی صف مینی بوس­های خط تجریش- دانشگاه ایستاده­ام و چترم را هم خانه جا گذاشته­ام.

باز هم شیشه عینکم خیس است. در دلم می­خوانم: "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل­ها".

روی شیشه عینکم قطره­های روغن چسبیده. دارم فکر می­کنم که برای پختن قیمه، اول لپه را باید بریزم یا آب را.

و این روزها روی شیشه عینکم پر است از جای انگشت­های کوچولو. یک جفت چشم سیاه و براق دارد به من می­خندد.



دختر کوچولو توی کریرش خوابیده بود و آرام پستانکش را می­مکید. از دلم گذشت: "عجب پدر و مادری! خوش به حال خودم که به علی پستانک ندادم."

اگر یادم می­آمد که نباید کسی را سرزنش کنم وگرنه خودم هم گرفتار می­شوم، شاید همان­جا استغفار می­کردم. ولی یادم نیامد و استغفار هم نکردم.

حالا این روزها خیلی­ها مرا می­بینند و در دلشان می­گویند: "عجب مادری!"، خیلی­ها هم به زبان می­آورند.

و من فقط لبخند می­زنم و می­گویم: "خُب بعضی بچه­ها این طوری هستند دیگر!" و به یاد دختر کوچولویی می­افتم که در کریرش خوابیده بود و آرام پستانکش را می­مکید.